زینبزینب، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

بهونه زندگی

اولین کوتاهی مووووو

اولین ها همیشه به یاد آدم میمونه و اینم یکی از همون اولین هاست. زینب مامان،اولین باری که واسه کوتاه کردن موی شما رفتیم خیـــــــــــــــــــلی گریه کردی فکر می کردی مثل بیمارستان می خوان از سرت رگ بگیرن اما خداییش خیلی ناز شدی ماشاالله!   این کتاب هم جایزه شماست که گذاشتی موهاتو کوتاه کنن!   ...
11 خرداد 1392

بیمارستان...برای آخرین بار

 دختر عزیز مامان... بعد از پیگیری هایی که من و بابایی داشتیم به لطف خدا متوجه شدیم چه چیزی باعث مریض شدن و بیمارستان رفتنت می شد . و بالاخره انتظار به سر رسید و روز موعود فرا رسید........ شنبه 21/2/1392  -  10 صبح  روی تابلو نوشته شد : زینب        دکتر علیزاده          در حین عمل  10:30 - مردمو زنده شدم که روی تابلو ثبت شد :  زینب       دکتر علیزاده       بستری پس از عمل   زینبم خدارو شکر که عملت با موفقیت انجام شد و حالا سالم و سر حال...
7 خرداد 1392

به امید آینده

دوباره من....و دوباره تاخیـــــــــــــــر دختر گلم از دفعه آخری که پُست گذاشتم تا همین الان ٢ بار بیمارستان بستری شدی که بدترین روزای عمرمو گذروندم و خدا رو شکر که داره کم کم همه چی به خیر و خوشی میگذره! بیمارستان که بودی خدای مهربون بهم نشون داد که همیشه باید شاکرش باشم و هر لحظه به خاطر دادن هدیه قشنگی مثل تو ازش ممنون باشم.   مامان دوست دارم و منتظرم هفته آینده که از اتاق عمل بیرون میای دیگه پات به این جاها باز نشه و سالم و سلامت ببینمت.   دوســـــــــــــــت دارم زینب عزیزم!     قربونت برم که عاشق هوراااااااااااااااا گفتنی....اینو دایی سعید یادت داده.مثل دختر همسایه  کلاه قرمزی دستاتو بال...
17 ارديبهشت 1392

برگشت دوباره

  سلام....من دوباره بعد از مدتی اومدم دخترم این دیر آمدگی های مامان همش بخاطر توست...اینقدر شیرین شدی که فرصت به من نمیدی تا کمی از وقتم رو واسه این وبلاگت بزارم. تاخیر اینبار هم کمیش بخاطر مریضی تو بود عسل مامان ،تقریبا یک ماهی رو مریض بودی و دل مامان و بابا برات کباب بود. نمیخوام زیاد از اون روزای سخت بستری شدنت بگم اما چند تا از عکساتو برای اینکه بدونی خدا چقدر دوستمون داشت و دوباره تورو بهمون برگردوند میزارم       ببین با اینکه داری از حا میری بازم لبخند قشنگت از صورتت محو نمیشه     واسه همینه که همیشه میگم تو قشنگترین و عزیزترین لطف اللهی در حق من هستی دوست دا...
29 بهمن 1391

شیطونی های قشنگ دخترم

دختر عزیزم دیروز صبح طبق معمول هر روز ، قبل از هر کاری اول دوتا قابلمه کوچولوی تو رو  گذاشتم روی گاز تا واست حریره و سوپ درست کنم. از طرفی حسابی حواسم بهت بود که کجا داری میری آخه میدونی تازگیا چشم ازت بر دارم می غلتی این طرف و اون طرف...فقط 2 دقیقه ازت چشم برداشتم دیدم نیستی !!! ترسیدم هیچ صدایی هم نمیومد اصلا فکرشو نمیکردم که باید زیر مبلا دنبالت بگردم اللهــــــــــــــــــی دورت بگردم رفته بودی زیر مبل و صدات هم در نمیومد !     خودت ببین چه شکلی شده بودی!   ...
27 مهر 1391

امــــــــــــــان از وقتی چیزی چشمتو بگیره !

        بعد از اون حتما  اول نگاه می کنی ! قربون نگاه دقیق تو دختر !     و حــــــــــــــــــالاااااااااااا هدف اصــــــــــــــــــلی     و در آخر طبق روال همیشه منجر به این میشه که  هیچی بهتــــــــــــر ازخوردن دست نیست!!!   دستای قشنگت تموم نشه عســـــــــــــــــــل مامان !؟    ...
22 مهر 1391

بازی جدید

  زینب کوچولو، عــــــــــــــــــــاشق پارچه و پلاستیک هستی ! هر وقت هم بزارمت روی تشک بازیت اینقدر تقلا میکنی که یا میری زیر تشک یا باهاش داکی می کنی ! آخه دختر قشنگ من تازگیا داکی کردنو یاد گرفته. اینم مراحل بازی جدید شیطون بلا !   تا میکشی روی صورتت منتظری تا من بگم........داااااکـــــــــــی !!! اون وقته که با خوشحالی از روی صورتت بر میداری و کلی برای مامان ذوق می کنی!  البته اینو در حاشیه بگم که دخترم ، دیفن هیدرامین خوردی و اینجوری داری بازی می کنی !   با این نگاهت مامان ، عـــــــــــــــــــــشق می کنم !   ...
18 مهر 1391

گوشواره

  از اونجاییکه خودم اصلا به گوشم گوشواره نداشتم تصمیم گرفتم تو رو زوده زود گوشواره دار کنم اما به قول بابایی نه به این زووووووووووووووووووووودی ! اولش خیلی گریه کردی اینقدر که دل مامان و بابا حسابی واست کباب شد. اما بعدش زود آروم شدی!   اینم از عکس دختر گلم با گوشواره ! مرواریدیه گوشوارت دوست داری !؟ خودم انتخابش کردم گلی خانوم!   ...
15 مهر 1391